امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره
آرسامآرسام، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

قلبهای مامان وبابا

عکسهای آتلیه وپیش دبستانی رفتن گل پسرم وادامه عکسهای متنوعش تااین لحظه

عکسهای خوشتیپت ودوست داشتنیت که من وبابایی به مناسبت پیش دبستانی رفتنت مردادماه بردیمت آتلیه واین چندقطعه عکس وازت وگرفتیم که آخرشهریورماه حاضرشد ادامه عکسهات درمسیر مهد رفتنت ویاتومهد بابچه ها انداختی همیشه موقع عکس انداختن مشکل دهنتو داشتم که عادی بگیری ولی... این سه تاعکستم که چسب کفشات بازه توحیاط وایسادی ونمیری تو وعمونارنجی اومده بود برنامه براتون اجرا کنه توهم خیلی اجراهاشو دوست داشتی ولی با این وجود تحمل میکردی که منم باهات بیام تو وبشینم البته اول چسب کفشات رو باز کردی که بریم تو فهمیدی قراره من نیام تو توهم همینجور وایسادی تو...
12 آبان 1394

جریان پیش دبستانی رفتن شازده پسرم

امیرحسین جون چون تومهر میرفتی پیش دبستانی وداداشت فقط اون موقع 23 روزش بود دیگه ماهم بخاطرکاربابایی وهم رفتن توبه پیش دبستانی واینکه داداشت وباید پیش کسی میزاشتم که تو روببرم وبیارم خلاصه اومدیم خونه آقاجون وشنبه تاچهارشنبه که توکلاس داری اینجاییم وچهارشنبه غروب بابایی میومد دنبالمون ومیریم خونه خودمون وجمعه غروب برمیگشتیم دوباره خونه آقاجون. توتابستان همش بهم میگفتی مادر دیگه کی میرم پیش دبستانی چرا شروع نمیشه خسته شدم ازتنهایی حوصله ام سر میره وغیره خلاصه اول مهر که اومد همش گریه میکردی ونمیرفتی مهد وهزاران تشویق میشدی وجایزه برات...
12 آبان 1394

ماجرای امیرحسین با داداشش در دوهفته اول متولد شدن آرسام

زمانی که باردار بودم وفعلا"داداشت آرسام کوچلو به دنیا نیامده بود همه اش میگفتی مادر دیگه کی داداشم میاد دنیا وقتی هم تکون میخورد توشکمم مخصوصا"ماههای آخرخیلی ذوق میکردی براش ولی زمانی که متولدشد بابایی اومد دنبالت خونه آقاجون بودی وتو رو آورد که هم من وهم داداشت رو ببینی دوباره رفتی خونه آقاجون چون من بیمارستان بودم وقرار بود فرداش مرخص بشم ومادرجون پیشم بود که ازخونه زنگ زدی به بابایی وگفتی داداشم و بکش و مادر و بیارخونه سریع این کار و بکنی ها! خلاصه من مرخص شدم واومدیم خونه آقاجون که هی دور داداشت نمیامدی وهروقتم میدیدی ما دورشیم وشیرهم ...
12 آبان 1394

دوتا قندعسل مادر امیرحسین شیرین ونازم با داداش بانمکش

آرسام کوچلو با ابروهای نقاشی شده اش که مادر انجام داد که ابروهات قشنگ شکل بگیره این لحظه دوتا شیرین پسرمامان برنامه کودک نگاه میکنن که پسرنازکوچلوم من ونگاه میکردوکنجکاوشده بودکه دارم چکارمیکنم{عزیزم فدای دوتاتون بشم} اینم از پسرهای ناز وشیرین عسل های مامان + فدای پسرهای خوشگل وشیرینم بشم الهی قربون ژست اتفاقی وعین همتون برم موقعه تماشای برنامه کودک فدات بشم کوچلومامان توچه میدونی که خان داداش گلت داره چیکارمیکنه که اینقدر بادقت توجه مکنی{فدای دوتاتون بشم الهی} ...
11 آبان 1394

عکسهای آرسام نازم ازبدو تولد تا این لحظه اش

آرسام نازمادر لحظه متولدشدنت دربیمارستان  باچشمای باز رنگیت ادامه عکسهای معصومانت ازبدو تولد تا چله گیت اینم ازانگشتهای دست و پایه کوچلو جگرمادر اینم چندتا از خمیازه کشیدنای عزیز دلم ادامه عکسهای آرسام ناز وبانمک مامان {شیرینم} چندتیکه ازلباسهای گل پسرم افتتاحیه بازی شیرین پسرچهارماههم با اسباب بازیهاش قیافه آرسام جون بعد از...
11 آبان 1394

ملحق شدن آرسام کوچلو به داداشش امیرحسین جون دراین وبلاگ

دوستان :                آرسام نازمادر دراین تاریخ به داداش                شیرینش امیرحسین دراین وبلاگ              ملحق میشه وعکسهاوماجراهاشون             رو هم تنهایی و هم باهم رو به تصویر             میکشم          ...
10 آبان 1394

روزموعدمتولدشدن آرسام درتاریخ یکشنبه94/6/8

امروزصبح ساعت شش بودکه بیدارشدیم وتمام بدنم روترس ولرزبرداشت چون زمانی که امیرحسین متولدشداورژانسی شدم واتفاق افتاد ولی برای توعزیزم{آرسام}تمام مراحل رونوبت به نوبت پیش میبردم تااتاق عمل!مادرجون وبابایی ازساعت هفت صبح اومدن وپایین بودن ونمیزاشتن حداقل مادرجون بیاد بالاچون نگهبانها میگفتن هنوز همراه نمیخوان بعدعمل اجازه میدیم که برین بالا!خلاصه هرجوری شدمادرجون اومدبالاپیشم.ساعت 9شدکه دکتراومد ومریضها روبه نوبت صدا زدکه هربارمیومد صدامیکرد قلبم ازترس میلرزیدکه نفرششم بودم وبلاخره صدام کردن خیلی به خودم روحیه وتوان میدادم که روپای خودم بایستم نکنه ازاسترس...
4 آبان 1394

94/6/8پذیرش شدن مادربرای متولد شدن قلب دومم آرسام

امروزشنبه94/6/8 با بابایی صبح زودرفتیم وکارایه پذیرش روانجام دادایم دیشبم امیرحسین برای اولین بار جدا از مادر خوابید ونیومدخونه خودمون وخونه آقاجون موند!بعدازکارهای بیمارستان بابایی من وبرد خونه آقاجون چون خیلی دلم برای امیرحسینم تنگ شده بودوبعد خودش رفت سرکار.البته امیرحسین امشب دیگه بایدبه اجبار دوباره خونه آقاجون میموندچون من امشب باید میرفتم بیمارستان وبستری میشدمولی امیرحسین خبرنداشت چون خیلی بچه عاطفییه وهمش گریه میکنه ومیترسه برام قبلنام میگفت خیلی دوست دارم داداشم به دنیا بیادولی تونری بیمارستان واشک توچشاش حلقه میزدخلاصه غروب باهاش خداحافظی کردم وبی آنکه بدانه کجامیرمولی خودم چشام پراشک شده بود وبه زورخودم ونگه داشتم!هم دلم پیش...
4 آبان 1394
1